صدراصدرا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات کودکی صدرا

سی ماهگی صدرا

بالاخره شما هم سی ماهه شدی.. دو سال و نیم. من قبلا فکر می کردم وقتی دو سال و نیمت بشه یعنی دیگه بزرگ شدی و خیلی مسایل را درک می کنی و کار من خیلی راحت تر میشه.. ولی اشتباه می کردم . وقتی الان را با شش ماه پیش مقایسه می کنم می بینم اون موقع که خیلی کارهات راحت تر بود . کلا خاصیت مامان ها اینه که همیشه یه عبارتهای اینطوری در مورد بچه هاشون دارند:«پس کی غلت میزنه» ،  «پس کی میشینه» ،  ،  «پس کی راه میفته» ،  «پس کی حرف میزنه» و ... و اگه همه اینها هم اتفاق افتاده باشه ٰ ،  «پس کی عاقل میشه و کارهاش کمتر میشه». این سوالی هست که فعلا تو ذهن منه و ک...
24 فروردين 1395

اینم از تعطیلات عید

تعطیلات عید همیشه شیرینه و خیلی کوتاه! دو سه هفته تعطیلی و جمع بودن خانواده کنار هم خیلی می چسبه و بخاطر همین شامگاه 13 فروردین از جمله لحظاتیه که دل آدم می گیره چون از فردا دوباره زندگی به روال عادی برمی گرده و چه زود تعطیلات تموم شد . این موضوعات عمیق را بعدا که مدرسه میری بیشتر درک می کنی . معمولا ما دیدنی های عید را توی 2-3 روز جمعش می کنیم و این میشه که بقیه ایامش حوصلمون سر میره البته من و شما چون بابا که همیشه مشغوله.  یکی از تفریحات من توی ایام عید پیاده روی هست. چون هوا سالم و خوب شده و ساعت ها جلو میاد و دیرتر تاریک میشه خیلی می چسبه بعد از روزهای سرد و تاریک زمستون.  چون هنوز دنبال ما راه نمیای و دوست داری مسیر خود...
15 فروردين 1395

مسافرت

مدت ها بودم که تصمیم داشتم شما را مسافرت ببرم و موقعیتش پیش نمیامد تا اینکه بالاخره قبل از عید همت کردیم و چند روز رفتیم قشم. جایی را می خواستم که دریا داشته باشه و این موقع سال هوای جنوب خوبه و این بود که اونجا را انتخاب کردیم که خود ما هم تا حالا نرفته بودیم. از یک جهت این سفر برای من خیلی مهم بود و کمی نگران کننده چون اولین مسافرتی بود که میشه گفت درکش میکنی و قبلش بجز 7ماهگی تا الان جایی نرفته بودیم بجز سفرهای کوچک یک روزه. نگران هم ازین جهت بودم که با این روال ساعت خواب و بدغذایی که داری اونجا چکار کنم و توی محیط و شرایط جدید واکنشت چیه و خلاصه کلی اما و اگر دیگه.  روز اول که خیلی نمی تونم از اخلاقت تعریف کنم  . چون به م...
10 فروردين 1395

آخرین ساعات سال 94

الان تقریبا چهار ساعت مانده به سال تحویل و من بیخوابی به سرم زده و یه لحظه گفتم سر بزنم به وبلاگت    که یه پست دیگه تو سال 94 گذاشته باشم وگرنه الان اصلا حس نوشتن ندارم. با اینکه امشب خواستم زودتر بخوابم که صبح سرحال باشم و شما را هم زودتر خوابوندمت ولی یه جوری فکرم مشغوله که نمیدونم به چی دارم فکر میکنم. یادمه پارسال دقیقا همین موقع شب سال تحویل بود که چراغها را خاموش کرده بودیم و شما هم طبق معمول نمیخواستی بخوابی و توی تاریکی داشتی دنبال سایه ات می دویدی و فکر کنم همون شب سایه ات را کشف کردی . این هم خاطره امشب کلی مطلب ننوشته دارم که ایشالا سر فرصت میام تعریف میکنم.   سال نو پیشاپیش مبارک ...
1 فروردين 1395
1